نمی دانم کی خواهی آمد ، آشنای دل ! تویی که هنوز به حقیقت نمی دانم کیستی ؟
تویی که یک روز غروب بر حاشیه دلم قدم می گذاری واحساس حضورت مرا قلقلک می دهد .
همه نوشته ها تو را گفته اند و همه کتاب ها تو را خوانده اند ، ولی کمتر چشمی تو را
در خواب دیده است . تو سرچشمه بهترین های عالم هستی ، مرا خوب میشناسی ،
ولی من هنوز نمی شناسمت . تو را در لابه لای صفحات نمی توانم بیابم .
تو احساس گم من هستی که در روز جمعه ، بر منطق احساس من جاری می شوی ،
هیچ می دانی ، که من همانی هستم که هیچگاه ندیدمت ؛ چون حضور تو را حس کرده ام
ولی ظهور تو را هنوز نه ، تا دیگر دلم میان بودن یا نبودن مردد نشود .
امروز که اندازه تمام دلواپسی های نهج البلاغه در پاییز عاطفه های اهالی کوفه
دلشوره پیدا می کنم و آنگاه در زیر باران غدیر خیس می شوم تا شیعه شوم
باز مهمان حضور تو می شوم . حضور تو آنقدر وسیع است که حتی در افق نگاه خزان زده
غرب نیز می توان تو را فهمید . نمی خواهم دلم را با چیزهای سر درگم ، گرم کنم.
شب ها که باران به احساس سبزشالی زاران قدم می گذارد و مترسک های لب جالیز
سرما را پخش می کند و سر انگشتانم اقامتگاه پرندگان مهاجر می شود ؛ تو نیز بر می گردی .
دلم راضی نمی شود تو را لا به لای خطوط کتاب ها جستجو کنم . رد پای تو روی دل من است
و جا پای قدمهایت یخ ذهنم را آب کرده است تو می آیی . بگو می آیی ، می دانم .
نه نمی گویی ، اصلاً در دفتر حضور تو ، ظهور تو حک شده است . بگو راست می گویم .
امروز مثل دیروز نیستم و فردا مثل امروز نخواهم بود؛ چون می دانم مرا میخوانی .
سرنوشت من این است که منتظر بمانم و تو منتَظَر . باور کن هیچ تردیدی ندارم ؛
زیرا همه سلول هایم ، همه ی نفس هایم ، سرنوشت غدیری است که مرا شیعه ساخت
و آغاز دلشورگی های مولایم علی شد . مولا جان ، این ها سرگذشت نیست
، این ها سرنوشت است ، سرنوشت غربت و